خواستگاری دختر قیصر روم
قسمت اول
بُشر ساکت و آرام روی اسبش نشسته بود. دختر هم سوار بر اسب دیگری پشت سر او میآمد. بُشر با اینکه جلوتر از دختر بود، اما مواظب او بود. دختر نامه امام را به چشمش میکشید و آن را میخواند. بُشر دیگر نتوانست صبر کند و ساکت بماند. پرسید: «ای بانو، تو که مولای مرا ندیدهای و او را نمیشناسی، چطور نامهاش را شناختی؟»
دختر گفت: «من مولایت را میشناسم!»
بُشر بیشتر تعجب کرد و پرسید: «مگر شما از روم نیامدهای؟!»
دختر گفت: «بله، من از روم آمدهام.»
بُشر گفت: «چگونه ممکن است که شما در روم باشید، و مولای من در سامرا و آن وقت ایشان را دیده باشید و بشناسید؟»
دختر گفت: «این قصه طولانی است. اگر بخواهید برایتان میگویم.»
بُشر که خیلی مشتاق بود به این راز پی ببرد، گفت: «بله، بسیار مشتاقم!»
دختر گفت: «من "ملیکه"، دختر "یسوعا"، فرزند قیصر روم هستم. مادرم از فرزندان "شمعون" است که از دوستان و یاران حضرت مسیح بود. یک سال پیش، پدربزرگم قیصر، تصمیم گرفت، مرا به ازدواج پسرعمویم در بیاورد. او همه بزرگان دربار را جمع کرد و دستور داد تختی زیبا برپا کنند. من و پسرعمویم بالای تخت نشستیم. چند نفر از روحانیهای مسیحی آمدند و دعا خواندند. وقتی خواستند مراسم ازدواج را به جا آورند، ناگهان زمین لرزید و صدای وحشتناکی بلند شد. کاخ لرزید و تختی که ما روی آن نشسته بودیم واژگون شد! مردم ترسیدند و فرار کردند. کشیشها به پدربزرگم گفتند که این ازدواج شوم است و باید از آن بگذرید.
اما پدربزرگم دستور داد تا مراسم دیگری برپا کنند. چند روز بعد، دوباره مراسم عروسی برپا شد. این بار هم همان حادثه تکرار شد. این شد که همه به این نتیجه رسیدند که من دختری شوم هستم. هر جا میرفتم، همه مرا به یکدیگر نشان میدادند و به من ترحم میکردند و من از دیدن این چیزها ناراحت میشدم. این فکرها آنقدر در من اثر کرد که بیمار شدم و در خانه افتادم.
یک شب، در عالم خواب، حضرت مسیح را دیدم. مسیح همراه شمعون و جمعی از یاران و دوستانش پیش من آمده بودند. ناگهان چند نفر دیگر هم به قصر پدرم آمدند و حضرت مسیح با دیدن آنها به حالت احترام ایستاد. همه تعجب کردند، حضرت مسیح گفت: «اینها مهمانهای عزیر من هستند. آن مرد که جلوتر از همه میآید و از صورتش نور میبارد، حضرت محمد آخرین پیامبر خداست و مردی که پشت سر او میآید حضرت علی، داماد و جانشین محمد است و آنها هم که پشت سر حضرت علی میآیند، پسران او هستند.» (صلوات خدا بر آنها باد)
وقتی حضرت محمد و همراهانش به حضرت مسیح رسیدند، حضرت محمد (صلی الله علیه و آله والسلم)، گفت: «ای روح الله، به اینجا آمدهایم تا ملیکه دختر قیصر را خواستگاری کنیم!»
مسیح لبخندی زد و پرسید: «برای کدامیک از این پسرانت؟»
حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)، جوانترین فرزندش را نشان داد و گفت: «برای این پسرم، حسن عسکری، یازدهمین امام و پیشوای پیروانم.»
در آن لحظه من به جوانی که محمد نشان داده بود، نگاه کردم. چه جوان نورانی و زیبایی! انگار سالها بود که او را میشناختم. با همان یک نگاه دلم از مهر و محبت او لبریز شد، طوری که دیگر نمیتوانستم چشم از چهره او بردارم.
مسیح رو به پدربزرگم گفت: «عزت و آبروی حقیقی به تو روی آورده است. چنین سعادتی نصیب هر کس نمیشود. آخرین پیامبر خدا به خواستگاری دخترت آمده است. قبول کن!»
پدربزرگ با خوشحالی گفت: «قبول میکنم.»
همان وقت حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)، خطبهای خواند و مرا به عقد مولایت امام حسن (علیه السلام) در آورد. من آنقدر خوشحال بودم که از شدت شوق از خواب پریدم.
برگرفته از کتاب: 14 قصه از 14 معصوم، با تصرف
ادامه دارد ...
*********************
مطالب مرتبط
زندگی نامه امام حسن عسکری(علیه السلام)
کلمات قصار از امام حسن عسکری (علیه السلام)
آماده سازی شیعیان برای دوران غیبت
توحید از دیدگاه امام حسن عسکری (علیه السلام)